یک هفته ست فکر می کردم فیسبوکم را دی اکتیو کرده ام ؛ ولی نشده بوده ؛ جذابیت اش وقت زیادی از آدم می گیره ؛ عادت می کنی ... اصلا معتاد میشی ... مخاطب زیاده ... درست مثل دنیای واقعی ؛ هیاهویش را احساس می کنی ... نگاه ها رو می بینی ... فضاش مثل وبلاگ نیست که شخصی تر باشه و همانند دفتر خاطرات ت راحت بنویسی ... بدون ترس از قضاوت شدن ... چند شبه که شدشدا دلم می خواست بیایم سر وبلاگ ... اوه راستی از فیلتر درم آوردند خدارو شکر ... البته من هم مواردی را که خواسته بودند حذف کردم چون با کسی لجبازی ندارم و دلم نمی خواست درب خونه ام بسته بمونه چون حتی وارد قسمت مدیریت هم نمی تونستم بشم اخیرا ... وبلاگ خوبی های خودشو داره ... آروم تر و دنج تره ... نمی نویسی که توقع لایک شدن داشته باشی یا حتی خونده شدن ... و حتی تر اینکه اگر یک مخاطب هم نداشته باشی فکر می کنی برای دل خودت می نویسی و همین خیلی خوبه تو رو از رودربایستی ها و دلشوره های خوب و عالی نوشتن نجات میده ... گرچه دلشوره باعث میشه یا بدتر بنویسی یا اصلا نتونی بنویسی ... الان که به عقب بر می گردم به زمانی که وبلاگ هم نداشتم فکر می کنم نوشته هام بهتر بودند ؛ من هیچوقت نتونستم سفارشی یا رقابتی بنویسم ... انشاء های کلاسم را عاشقانه دوست داشتم و می نوشتم ولی الان اگر بگویند میان چندتا موضوع یکی را انتخاب کن و بنویس اصلا نمی تونم . مغزم انگار قفل میشه ... اینجا مجبور نیستی بده بستون فیسبوک رو داشت باشی ... و اعتیاد فیسبوک رو هم نداره ... ولی اگر یکی از فیسبوکی ها غیب اش بزنه زود معلوم میشه و جاش خالی میشه و تو اذیت میشی ... اما وبلاگ اینطوری نیست ... بیشتر می خوای بنویسی تا اینکه بخوانی ... اونهم برای دل خودت و برای یادگار موندن ... البته غیر از موارد جدی و سیاسی که احساس وظیفه می کنی تا به مردم و مملکت ت کمک یا خدمت کنی ... خلاصه امشب چندتا خوشحالی دارم که بابت شون می خواهم باز هم خدای مهربانم را شکر کنم اول اینکه دخترم از یک مسافرت طولانی بازگشت و خیلی دلم باز شد و خوشحالم ... دوم اینکه یک هفته ست دانشگاه میرم برای ارشد و دوباره فضای دوست داشتنی اش را با شادمانی و قدرشناسی در ریه هام فرو می برم ... دوباره احساس مفید شدن و لذت بردن از زندگیم را می چشم ... دلم می خواست تا روزی که زنده ام همیشه در فضای دانشگاه باقی بمانم ... سوم اینکه البته قبل از دوم بود و آن هم قبولی دخترم در مقطع ارشد و مزۀ شیرین همشاگردی بودن با دختر عزیزم که 30 سال از من کوچکتره ... خدا حفظ ش کنه هم دخترم را و هم پسر عزیزم را ... و بالاخره رفع فیلتر از وبلاگ عزیزم و بازگشت ام به خانه اصلی ام ... باعث انبساط خاطرم شده است ... خدایا شکرت می کنم به خاطر همۀ آنچه که به من داده ای و هرآنچه که صلاح ندانسته ای که بدهی ... خدا جونم دوست ت دارم ... <3 ![]()
![]()
الهه
9 مهر 94
شب تولد صدف عزیزم که مصادف با روز جهانی سالمندان نیز هست ...


الهه
9 مهر 94
شب تولد صدف عزیزم که مصادف با روز جهانی سالمندان نیز هست ...