Quantcast
Channel: نامه های بی مخاطب - ( خرت و پرت سابق )
Viewing all articles
Browse latest Browse all 530

نقد اخلاقی - فلسفی دکتر بیژن عبدالکریمی بر دکتر عبدالکریم سروش - بخش دوم

$
0
0

بخش اول در اینجا :

دکتر بیژن عبدالکریمی :

تو گویی «روزگار ما روزگار تلاش براي تلاشي است».

http://nazelahe.blogfa.com/post-1441.aspx

...............................................

بخش دوم :

 

. ۳. دلايل دوم:دلايل ايدئولوژيك:فرموده­ايد «انتشار ترجمه کتاب پوپر، جامعه باز و دشمنان آن (۱۳۶۴)، فرصتی طلایی برای او فراهم آورد تا لیبرال‌ ستیزی و ولایت‌مداری خود را آشکار کند». اين عبارت به­خوبي ثنويت­انديشي ايدئولوژيك حاكم بر ذهن شما را نشان مي­دهد. اين عبارت به خوبي نشان مي­دهد از نظر جنابعالي بيش از دو امكان در برابر ما نيست: يا مدافع ليبراليسم و دمكراسي، در معنا و مفهوم رايج و پوپري آن، هستيم يا ليبرال­ستيز، فاشيست و ولايت­مدار. بر اساس اين ثنويت­انديشي ايدئولوژيك نمي­توان نقاد فلسفه سياسي مدرن به طور كلي و ليبراليسم بود اما فاشيست و توتاليتر و ولايت­مدار نبود. اما كاملاً آشكار است كه تشكيل يك چنين ثنويت­انديشي­هاي ايدئولوژيك، به خصوص در ساحت تفكر فلسفي از اساس بي­پايه است. آيا نمي­توان با فلسفه سياسي مدرن و ليبراليسم مخالف بود و در همان حال از تئوكراسي دفاع نكرد؟ آيا يك چنين شيوه­ يا شيوه­هاي تفكري، خارج از ثنويت­انديشي­ــ يا ليبراليسم يا فاشيسم­ــ منطقاً غيرممكن است؟ ماكياولي، پدر فلسفه سياسي جديد، كار خود را در حوزة اخلاق و سياست به كشف قارة جديد آمريكا توسط كريستف كلمب تشبيه كرد، و كاملاً حق با او بود. اما آيا هر كس كه به طرح اين پرسش بپردازد كه آيا اين سرزمين جديدي كه فلسفه سياسي مدرن براي ما كشف كرده است، سرزمين مناسبي براي زيست انساني است، مدافع سيستم­هاي سياسي قرون وسطايي و حكومت پادشاهان و اربابان يا حكومت­هاي تئوكراتيك است؟ لذا آيا مي­توان نقد كتاب «جامعة باز و دشمناش» را به معناي مخالفت با آزادي و آزاديخواهي و بالا بردن «تابلوي ولايت افلاطوني» و «تاختن بر آزاديخواهان» دانست؟

. ۳. دلايل سوم: دلايل سياسي:

در اثبات "مديحه­سرا"، "ولايت­مدار"و "خادم فرهنگي قدرت سياسي"بودن دكتر داوري فرموده­ايد «سی سال پیش که آقای داوری جدال با پوپر را آغاز کرد ... همه فهمیدند که ... فقط خیالات سیاسی در سر داشت» (نيت­خواني و برخورد غيرمعرفتي با معرفت) و نيز اظهار داشته­ايد كه داوري به پوپر «دشنام‌هایی کلان داد و پاداش‌هایی کلان‌تر از کلانتران گرفت». اما سؤال بنده از جنابعالي اين است كه آيا واقعاً در جامعه و در ساختار قدرت سياسي ما يك چنين عقلانيت و سانتراليسمي (مركزيتي) وجود دارد كه مي­تواند معنا و مفهوم نقد يك استاد دانشگاه را از يك كتاب فلسفي درك كرده و سريعاً به دليل جهت­گيري سياسي نهفته در نقد، به نگارنده آن، پاداش­هاي كلاني دهد؟ آيا اين به نوعي همان تحليل توطئه­اي و دايي­جان ناپلئوني­اي نيست كه شما همواره نقاد آن بوده­ايد و در مقابل از «نتايج و پيامدهاي ناخواستة، غيرقابل محاسبه و پيش­بيني­ناپذير بسياري از امور و حوادث» در اين عالم سخن مي­گفتيد؟ آيا مي­توان مسئوليت­هاي گوناگون و متعددي را كه يك فرد در طي بيش از ۳۰ سال از عمر خودش داشته است جملگي به دليل نوشتن يك نقد به كتاب «جامعة باز و دشمنانش» يا مخالفت با انديشه­هاي شما دانست؟

فرموده­ايد «داوري ..."فیلسوف"می‌پرورد و تحویل مجلس شورا و شورای انقلاب می‌داد». اما اين سخن شما به هيچ وجه پذيرفته نيست، چرا كه اساساً پيوندي ميان نحوة انديشة آناني كه مورد نظر شمايند و نحوة تفكر دكتر داوري وجود نداشته است و نه آنها را ­كسي به لحاظ نظري از زمرة «اصحاب فرديدية» و شاگردان فكري و معنوي دكتر داوري برشمرده است و نه خود آنان اساساً يك چنين وجهي براي خويش قائل بوده­اند.

اما از همة اينها مهم­تر دو نكته در ارتباط با نقد سياسي شما از دكتر داوري وجود دارد كه ارزش تأمل نظري بيشتري را دارد. نكتة نخست آنكه شما در آثارتان بارها از «ولايت افلاطوني» سخن گفته و در اين مرقومة اخيرتان نيز فرموده­ايد: «داوري ... البته طیلسان استادی فلسفه را هم بر دوش داشت و به شاگردان، درس ولایت افلاطونی می‌داد». اما به­راستي مرادتان از «ولايت افلاطوني» چيست؟ شما همواره از منظر روشنفكري و جهان­بيني و ارزش­هاي متفكران عصر روشنگري و فلسفه سياسي مدرن «ولايت افلاطوني» را مساوق يا زمينه­ساز با توتاليتريانيسم، حاكميت­هاي تئوكراتيك و استبدادهاي ديني و كليسايي تلقي كرده­ايد و نفرت و بيزاري خود را، به تبع خشم و عضب روشنفكران و متفكران عصر روشنگري و مدافعان آنها، از جمله پوپر، از اين نظام­ها بيان داشته­ايد، نفرت و خشمي كه دلايل آن كاملاً روشن و قابل فهم است. اما اين صرفاً بخشي از ماجرا و نه همة آنست. سخن در اين است كه «قصة مسيح» و «قصة پاپ» يكي نيست، و مسيح و پاپ، هر دو را نبايد با يك چوب راند. شما يكي از چهره­هاي شاخص و برجستة جنبش به اصطلاح «روشنفكري ديني» هستيد. اين صفت «ديني» در اينجا و در انديشة شما چه معنايي دارد؟ آيا وصف «ديني» معنايي غير از اين دارد كه در اين جهان «امري استعلايي و فراتجربي» وجود دارد كه ما «حقيقت»اش مي­ناميم و تنها اين يگانه حقيقت استعلايي است كه مي­تواند راهبر و مرجع امور ما باشد، يعني بر ما ولايت داشته باشد؟ اگر شما نيز مي­پذيريد كه «اين حقيقت استعلايي اصيل­ترين و يگانه مرجعيت تفكر و حيات ماست»، در اين صورت شما نه با افلاطون و نه با ولايت افلاطوني نزاعي داريد و نه با هايدگر و فرديد و داوري، و نزاع شما با آنان بر سر امري تهي و حاصل صرف يك سوء تفاهم است. اما اگر با اين اصل كه «حقيقتي استعلايي در اين جهان هست كه از علم ما پس مي­نشيند و با اين وصف جان آدمي و آدميت آدمي بدان بسته است و بي­او همه چيز پا در هوا مي­شود، و اين امر يگانه متعلق اصيل تفكر اصيل است و حيات تنها در پرتو روشنايي­بخش آن است كه اصالت، معنا و سرشاري مي­يابد» مخالفيد­ــ يعني با همان چيزي كه بسياري چون من از «ولايت افلاطوني» مي­فهميم و شما هايدگر را به خاطر آن و به خاطر مخالفتش با هر گونه تفكر خودبنياد و بشرانگار فاشيستش مي­خوانيد­ــ‌ آنگاه بايد بپذيريم كه وصف «ديني» براي انديشة شما و براي «جنبش روشنفكري ديني» بيشتر به يك شوخي با نمك مي­ماند.

استاد بزرگوارم، جناب دكتر سروش!

شما به ديگر استاد بزرگوار اين كشور، دكتر داوري، با خشم و غضب فراوان انتقاداتي اخلاقي را مطرح كرده­ايد و فرموده­ايد ايشان «با کسب قوت و قوّت از ولایت، با ده هندوانه در دست، خم به ابرو نمی‌آورد»، «رساله‌های عدیده دکتری را هم نظارت (بل نظاره)» می‌كند و «این سعادت‌ها که می‌برد، البته به پاس "ارادت"ی بود که می نمود». بنده لحن خشمگين و عتاب­آلود شما را به­هيچ­وجه تأييد نمي­كنم، اما مي­توانم با سخن حقي كه جوهرة اينگونه انتقادات شماست، كاملاً همدل و موافق باشم. جوهرة اينگونه انتقادات شما را با بيان آرام­تري چنين مي­توان بازگو كرد كه جامعه، به­خصوص در روزگار بي­بنياد شدن اخلاق و مرگ ارزش­هاي اخلاقي، از حكيمان، متفكران، هنرمندان و اساتيد بزرگ و بالاخص از متفكراني كه داعيه­دار تجديد عهد با سنت تاريخي و جهان اخلاقي آن هستند، حيات اخلاقي بسيار والايي را چشم­انتظار است. لذا پذيرش مسئوليت­هاي اجرايي، آن هم در يك چنين ساختار و شرايط تاريخي، دور از شأن حكيم و جايگاه افراد اهل علم و نظر است كه در تاريخ و سنت تاريخي ما همواره دور از قدرت و ساختار­هاي قدرت و مسئوليت­هاي اجرايي زندگي را به زهد و تقوي و پاكي و ناآلودگي گذرانده­اند و دامان به دنيا و سياست و زشتي­ها و پلشتي­هاي آنها نيالوده­اند. مي­پذيرم كه حكيمان ومتفكران، به خصوص از آن جهت كه رفتار و گفتار آنان با سرنوشت حكمت و تفكر در جامعه پيوند خورده است، در دفاع از ارزشهاي اخلاقي از مسئوليت سهمگين­تري برخوردارند. فراموش نكنيم كه دفاع از ساحت فلسفه و تفكر صرفاً در حوزه نظر نيست، و متفكران با نحوة زيست­شان نيز با مدينه سخن مي­گويند.

شما دكتر داوري را متهم كرده­ايد كه به همراه ۳۰۶ نفر نامه­اي را به منظور اخراج شما از دانشگاه امضا كرده­اند. من در خصوص اين ادعاي جنابعالي در حد توان محدودم تحقيق كردم، اما هيچ­كس از افرادي كه مي­توانستند شاهد اين مدعا باشند و بنده به آنها دسترسي داشتم وجود امضاي دكتر داوري در پاي آن نامه را تأييد نكردند و جملگي، همچون خود من، اذعان داشتند كه با شناختي كه از شخصيت اخلاقي دكتر داوري داريم، ايشان نه تنها اين نامه بلكه كم­تر از آن را نيز تأييد نكرده، و اساساً اين نحوه برخورد با شما را به­هيچ­وجه صحيح نمي­دانسته­اند. بنده، همينجا اعلام مي­كنم اگر چنانچه ايشان همچون نامه­اي را امضا يا حتي تأييد لفظي يا ضمني كرده باشند­، درست مثل مورد امضاي اعضاي هئيت علمي گروه فلسفه دانشگاه تربيت مدرس پاي نامه­اي براي اخراج دكتر محسن كديور از دانشگاه­­، به نحو مطلق محكوم كرده، بيزاري خود را نسبت به اين گونه اقدامات زبونانه و ضددانشگاهي ابراز مي­كنم.

اما، در مقابل، بنده به عنوان يك شاهد، مي­توانم به ياد آورم كه شما در دهة شصت، در زمان مديريت دكتر داوري بر گروه فلسفه دانشگاه تهران بود كه براي تدريس درس فلسفة علم و، يك نيم­سال تحصيلي،‌ درس فلسفة تطبيقي دعوت شديد. بنده به عنوان كسي كه حدود سي سال است افتخار دانشجويي دكتر داوري­ــ درست مثل خود شما­ــ را داشته­ام مي­توانم شهادت دهم كه چه در كلاس­ها و چه در فضاهاي بيرون از دانشگاه هرگز كلامي اهانت­آميز از زبان ايشان در خصوص شما يا هيچ­كس ديگري نشنيده­ام و نيز شهادت مي­دهم، كه يكبار در اوج درگيرهاي قلمي شما در مطبوعات به من و چند تن ديگر از دانشجويان فرمودند «سروش محقق است، و اگر اين مملكت چهارتا مثل او داشت، اوضاع خوب مي­شد».

اما از اين مباحث شخصيتي، اخلاقي وروان­شناختي افراد كه بگذريم، به ادعاي ديگر جنابعالي بازگرديم كه تأمل دربارة آن براي سرنوشت جامعه و نيز آينده جريان روشنفكري در ديار­مان بسيار حائز اهميت است. شما دكتر داوري را «مديحه­سرا»، «ولايت­مدار» و «خادم فرهنگي قدرت سياسي» در ايران ناميده­ايد. اما آيا مخاطب شما حق دارد كه انتظار داشته باشد شما از آثار عديدة منتشرشدة ايشان پاره­اي عبارات را در ساحت بحث و فحص نظري، حكمي و فلسفي نشان دهيد كه به دفاع از شرايط كنوني يا ساختار سياسي و اجتماعي ما پرداخته باشد؟ گمانم بر اين است كه همه دانشجويان دكتر داوري مي­پذيرند كه داوري هرگز حتي يك جمله در دفاع از نظام­هاي تئوكراتيك و ولايت­مدارانه بر زبان نياورده و ننوشته است.

استاد عزيزم، جناب دكتر سروش!

خواهانم از شما بپرسم اگر در يك ساختار سياسي دركي از روند «جهاني شدن» وجود نداشته باشد و اين روند به منزلة يك «پروژة سياسي و توطئة قدرت­هاي بزرگ جهاني» تلقي شود، اما فردي چون دكتر داوري صراحتاً، ليكن با زباني نرم و متواضعانه، اعلام كند «گمان نمي­كنم جهاني شدن محدود در اقتصاد و سياست باشد و سوداگران سياسي و اقتصادي آن را ساخته و پرداخته باشند»[۵]، يا اگر در جامعه­اي كه قدرت سياسي­اش مدعي مقابله با غرب است و تمام هويتش را از تقابل با غرب و غرب­ستيزي­اش اخذ مي­نمايد، كسي چون دكتر داوري بگويد «جهان كنوني يكسره غرب است و بيرون از غرب چيزي وجود ندارد و تفاوت و اختلاف در شدت و ضعف و درجات است»[۶] يا بگويد «بيشتر كساني كه از مخالفت با غرب دم مي­زنند غرب را در ظاهر سياسي­اش مي­بينند و مبارزة آنها هم مبارزة سياسي است. غرب­ستيزي را در اين سال­ها بيش از حد بزرگ جلوه داده­اند و حال آنكه معلوم نيست كه غرب­ستيزي چيست و غرب­ستيز كيست»[۷] و «اگر راه تيره و مقصد ناپديد باشد كاري جز سروصدا و در گرد خويش چرخيدن و نزاع و كشمكش و آشوب صورت نمي­گيرد. اين ظلمت، ظلمت بي­تاريخي است»[۸]، و آيا اگر در ساختار سياسي­اي كه تمام خط­­ مشي­هاي سياسي، اجتماعي و فرهنگي­اش مبتني بر تمايزگذاري­ها و هويت­بخشي­هاي دروغين است، كسي چون دكتر داوري بگويد «در عالم كنوني كه نظر مي­كنيم نوعي همساني و مشابهت در نحوة زندگي در سراسر روي زمين مي­بينيم»[۹]، و در جامعه­اي كه ساختار سياسي­اش مي­كوشد تا مثل كرة شمالي از كشور جزيره­اي مستقل يا قلعه­اي نظامي مستقل از تمام جهان و تاريخ جهاني بسازد، كسي به ظرافت بگويد «آيا تاكنون چنان كه بعضي نويسندگان سياسي گفته­اند چيزي به نام تاريخ چيني و ژاپني و روسي و لاتيني و ... وجود دارد؟ براي پاسخ دادن به اين پرسش بايد ملاكي براي موجوديت و حيات يك تاريخ و فرهنگ ذكر كرد. ... ديگر در جهان تاريخ­ها وجود ندارد، بلكه يك تاريخ وجود دارد و آن تاريخ توسعة تكنولوژيك است كه در همة مناطق جهان با وجود اختلاف در سوابق تاريخي و فرهنگي و آداب قومي، صورتي كم و بيش يكسان دارد و اين صورت كم و بيش يكسان، اختلاف­هاي ظاهري را برطرف مي­سازد يا كم­رنگ مي­كند»[۱۰] يا اينكه بگويد «جدايي از زمان تجدد به معني بي­عالم شدن و بيرون افتادن از تاريخ است»[۱۱]، آيا واقعاً چنين كسي را مي­توان «مديحه­سرا»، «ولايت­مدار» و «خادم فرهنگي قدرت سياسي» در آن جامعه تلقي كرد؟

استاد گرانقدرم، جناب دكتر سروش!

شما دكتر داوري را مديحه­سرا، ولايت­مدار و خادم فرهنگي قدرت سياسي ايران خوانده­ايد، اما سؤال من اين است: در جامعه­اي كه ساختار سياسي­اش مدعي تأسيس نظامي اسلامي و متمايز از نظام­هاي ليبرال­دمكراسي غربي است، آيا ايشان را كه به نحوي صريح و روشن از قدرت سياسي در ايران مي­پرسد «آيا با نفي دموكراسي مي­توان از تاريخ جهاني بيرون شد؟»[۱۲]، آنگاه خود به اين پرسش پاسخ مي­دهد «دموكراسي كه با نظام تجدد مناسبت دارد، در اين نظام بهترين صورت حكومت است»[۱۳]، براستي مي­توان مديحه­سرا، ولايت­مدار و خادم فرهنگي قدرت سياسي ايران دانست؟

بايد از شما بپرسم در جامعه و تاريخ معاصر ما چه كسي به جديت، عمق و متانت دكتر داوري سنت­گرايي كور و غيرمتفكرانة جريانات مدعي سنت­گرايي را نقد زده است، آنجا كه مي­گويد: «سنت­ها در عالم خود و در شرايطي كه زمين و هواي خود را دارند مؤثر و كارساز و زمينه­پردازند؛ اما وقتي از عالم خود خارج مي­شوند، به چسم خشك مي­مانند. ... سنت حرف و داعيه­اي كه لقلة زبان شده باشد، نيست بلكه آميخته با جان است و در فكر و عمل آشكار مي­شود و البته عمل قتل و نهب و ويراني و آشوب را نبايد به سنت بازگرداند»؟[۱۴] و در جامعه­اي كه مي­كوشد به همه چيز و همه كس از جمله ساختار قدرت، وجهي الهي و قدسي ببخشد، آيا اين جملة دكتر داوري را كه «ما لفظ قدسي و مقدس را به چيزهايي كه به معني دقيق لفظ قدسي نيستند اطلاق كنيم»[۱۵]، مي­توان نشاني از مديحه­سرايي و خوش­خدمتي به قدرت سياسي تفسير كرد؟

سؤال اين است:اگر در جامعه و ساختار سياسي­اي كه ساده­انديشانه مدعي حدوث انقلابي عظيم در تاريخ بشري و ظهور آغاز تازه­اي در تاريخ معاصر و كل تاريخ بشري است، كسي چون دكتر داوري­ پيدا شود و با زباني نرم و آرام و خارج از هياهو اين ادعاهاي خودبنيادانه و ساده­انديشانه را به چالش گرفته، به حاكميت سياسي اظهار دارد «هر بعث و بعثتي مبدأ تحول روحي و اخلاقي و فرهنگي است و وقتي فرهنگ دگرگون مي­شود، سياست، نظام معاملات و روابط مردمان نيز تغيير مي­كند. آيا ممكن است اين سير معكوس شود و با پديد آمدن يك انقلابِ صرفاً سياسي[۱۶]، دگرگوني در فرهنگ پديد آيد و در فرهنگ گل تفكر برويد؟»[۱۷] آنگاه خود او با بيان يك عبارت شرطي از سنخ شرطي­هاي ممتنعه، مخالفتش را با ادعاهاي كنوني ساختار سياسي ايران چنين اعلام داشته، بگويد «اگر بتوانيم در تاريخ يك مورد پيدا كنيم [كه نمي­توانيم پيدا كنيم][۱۸] كه سياست گل شعر و تفكر و فرهنگ در برهوت رويانده باشد، قاعدة متابعت سياست از فرهنگ سست مي­شود»[۱۹]، آنگاه آيا ما حق داريم وي را خادم يك چنين ساختار سياسي­اي برشماريم؟

اگر در جامعه­اي كه حاكميت و ساختار سياسي­اش مدعي بنيان­گذاري تمدني جديد و احياي عظمت پيشين تمدن اسلامي يا تأسيس علوم انساني اسلامي است يا در آن جامعه مسئولين سياسي واجرايي­اش مديريت فرهنگي و تدوين سياست­هاي فرهنگي را از وظايف خود دانسته، اصطلاح غلط و مبتذل «فرهنگ­سازي» مثل نقل و نبات در دهانشان لق­لقه شود، استاد دانشگاهي چون دكتر داوري مخالفت خودش را با اين نحوه تلقي­هاي سطحي با زبان طنز چنين اظهار دارد كه «اكنون در زمان ما طرح­هايي به نام سياست فرهنگي و سياست علمي وجود دارد. ... اصطلاح فرهنگ­سازي و تمدن­سازي هم اخيراً شايع شده است. اگر فرهنگ­سازي و تمدن­سازي از روي طرح و برنامه ممكن باشد، [كه البته ممكن نيست، بدين ترتيب،] فرهنگ­ساز اصلي حكومت و دولت است. پس، [با اين ادعاها] دولت بايد دولت فرهنگ باشد. اينجاست كه شبهة افلاطوني جاهل جوياي علم با وضوح بيشتر در نظر مي­آيد»[۲۰]، آيا يك چنين استادي را مي­توان خادم فرهنگي قدرت سياسي دانست و او را كه ساختار سياسي را «جاهل جوياي علم» مي­نامد، مديحه­سراي قدرت تلقي كرد؟


استاد گرانقدرم، جناب دكتر سروش!

شما استاد برجسته روش­شناسي و فلسفه علم هستيد و خوب مي­دانيد كه چقدر روش علمي و روحيه حقيقت­طلبي با روش ابطال­پذيري، يعني جست­وجو و توجه به موارد نقض نظريه­ها و نه صرفاً تأكيد بر مؤيدات و موارد صدق آنها، ربط وثيق دارد. حال از شما مي­پرسم پس چرا شما در آثار دكتر داوري اين همه موارد نقض نظرية خود مبني بر مديحه­سرا، ولايت­مدار و خادم فرهنگي قدرت سياسي بودن ايشان را نديديد و اين مورد را به منزلة مورد نقض نظريه خود درنيافتيد كه در ساختاري كه مدعي تأسيس حكومت و جامعة ديني و غيرسكولار است و خود را يگانه حكومت ديني در روزگار ما برمي­شمارد، ايشان صراحتاً اظهار داشته­اند كه «اگر سكولاريسم عين افسون­زدايي از جهان و سياست و غفلت از امر قدسي در علم و زندگي و معاملات و مناسبات باشد، همة ما كم­وبيش با سكولاريسم و جهان سكولار كنار آمده­ايم. توجه كنيد اين امر اختصاص به جهان جديد و متجدد هم ندارد»[۲۱]، و ايشان همواره با عباراتي اينچنيني امكان تأسيس جامعه و حكومتي ديني در روزگار سكولار كنوني را از اساس منتفي دانسته­اند؟ ممكن است شما با اين ديدگاه­ها موافق نباشيد. آن بحث ديگري است. آنچه در اينجا مهم است اين است كه اين گونه عبارات و اين گونه تلقي­ها، به هيچ­وجه نمي­تواند اظهارات يك خادم فرهنگي و غلام حلقه به گوش قدرت سياسي در ايران باشد. دكتر داوري همواره عدم امكان تأسيس جامعه و حكومتي ديني در روزگار بالذات سكولار و تناقضات دروني مستتر در نظام سياسي ايران را متذكر شده، و ادعاي تناقض­آميز ديني بودن اين نظام را با عباراتي اينچنيني همواره يادآور شده است: «سكولاريته و سكولاريسم عقيده نيست، بلكه وجهي از زمان و تاريخ است. در زمان سكولار مي­توان به مناسك و آداب ديني پايبند بود و عمل كرد. حتي مي­توان در راه خدا جانبازي نمود و به شهادت رسيد»[۲۲]، اما از هيچ يك از اينها نمي­توان نتيجه گرفت كه ساختار سياسي ما ديني است، چرا كه «سكولاريته و سكولاريسم ... وجهي از زمان و تاريخ است». دكتر داوري همواره تناقض دروني و بنيادين مستتر در ساختار قدرت سياسي در ايران را با تشبيه و اشاره به تناقض بزرگ زندگي توماس مور بيان داشته است، مردي كه جانش را به خاطر اعتقادات ديني­اش داد و بر اساس باورهاي فقهي­اش ازدواج پادشاه انگليس با زن­برادرش را به رسميت نشناخت و گردنش به واسطه مقاومت در برابر پادشاه انگليس، به خاطر يك باور ديني، به زير گيوتين رفت، با اين وصف، خود او و انديشه­هايش در رشد و روند سكولاريسم در جامعة اروپا نقشي بسزا داشته است: «در صدر تاريخ [جديد] اروپا، توماس مور، مردي كه مبشر عالم سكولار و آموزگار سكولاريته بود، جان خود را بر سر اعتقاد به احكام دين و اصرار در رعايت آن گذاشت. از آن زمان تاكنون انديشه و زبان سكولاريزه شده است.»[۲۳] دكتر داوري خطاب به ساختار قدرت سياسي ايران، كه داعية تأسيس نظام و جامعه­اي ديني را دارد، مي­گويد: «ما هنوز نشاني خانة سكولاريسم را جستجو نكرده و نيافته­ايم و چه بسا كه احياناً از آن تبري و تحاشي هم داشته باشيم و سكولاريسم در وجودمان ساكن و مخفي باشد.»[۲۴] «در اين نوشته... كوشيده­ام در برابر كساني كه با سكولاريسم مخالفند اين پرسش را قرار دهم كه شما با چه چيزي مخالفيد و چيزي كه با آن مخالفت مي­كنيد كجاست و از كجا آمده است. ... تا وقتي به اين پرسش­ها نينديشيم و پاسخي براي آنها پيدا نكنيم، از مخالفت با سكولاريسم نتيجه­اي حاصل نمي­شود.»[۲۵]

دكتر داوري، در برابر ساختار قدرت سياسي ايران كه داعيه­دار گشودن راهي تازه و نجات بشر و بشريت است، بسيار شجاعانه اظهار مي­دارد: «گاهي ... اين توهم در سرشان است كه با كار و كردار خود بشريت را نجات مي­دهند و به اين جهت برايشان مهم نيست كه چه هزينه­اي براي رسيدن به اين مقصد عالي صرف شود. كاش نجات بشر تا اين اندازه سهل و ساده بود و با تشكيل چندين و چند مجلس و گفتن و نوشتنِ حرف­هاي معمولي و خطابي  ايراد مشتي شعار و ادبيات حاصل مي­شد. به نجات بينديشيم اما تا به فكر نجات تفكر و حقيقت نباشيم، از عهدة نجات هيچ چيز و هيچ­كس برنمي­آييم.»[۲۶]


استاد گرانقدرم، جناب دكتر سروش!

بي­پيرايه بگويم، همان­گونه كه نشان دادم، هيچ ادعاي اساسي از سوي ساختار قدرت سياسي در ايران طرح نشده است كه در آثار دكتر داوري به نحوي بسيار جدي و عميق مورد چالش قرار نگرفته باشد. بگذاريد كمي بي­پرده­تر سخن بگويم. بنده هيچ متفكري را به نقادي و راديكالي دكتر داوري در ايران معاصر نمي­شناسم، و اين همان نكتة بسيار اساسي است كه جامعة ما، دانشگاهيان ما، دانشجويان ما، به خصوص روشنفكران ما بايد بياموزند. ما بايد بياموزيم كه ميان به اصطلاح «چپ بودن» و «راديكال، عميق و جدي بودن» تمايزي بسيار اساسي وجود دارد، تمايزي كه از نگاه بسياري از جمله روشنفكران ما مورد غفلت قرار مي­گيرد. مي­توان بسيار چپ بود و شعارهاي به ظاهر چپ داد اما همچون همة جريانات و عناصر راست و با همان منطق انديشيد. مي­توان در اپوزيسيون بود و شعارهاي سوپر چپ داد اما همچون پوزيسيون نحوة هستي اجتماعي و صورت زيرين «آنچه در بالاستي» را هرگز مورد كم­ترين تأمل و تفكر قرار نداد و همه مسائل را همچون قدرت سياسي عقب­افتاده صرفاً در سطح سياست و رجزخواني­هاي بي­حاصل سياسي ديد. مي­توان چپ بود و معنا و عمق سخن به­راستي چپ را درنيافت.

فرموده­ايد طنز تراژیک روزگار است كه در جمهوری اسلامی فردی چون داوري به ریاست فرهنگستان علوم جمهوری اسلامی منصوب شده است. من با شما كاملاً موافقم. زيرا چگونه ممكن است راديكال­ترين نقاد قدرت سياسي در ايران به مقام رياست فرهنگستان علوم كشور منصوب شود؟ ناجوانمردانه است كه آن را حمل بر فرصت­طلبي سياسي دكتر داوري بدانيم. اين امر را شايد بتوان بيشتر ناشي از روحيه آرام و غيرپرخاشگرانه و عدم اتخاذ مواضع چپ­گرايانه دانست. به هر تقدير، در خصوص اين پرسش مي­توان انديشيد. شايد اين امر نشان مي­دهد كه مواجهه قدرت سياسي در ايران، درست مثل اغلب روشنفكران، مواجهه­اي فلسفي و حكمي نيست، بلكه همه چيز را بر اساس مواضع سياسي مورد قضاوت و ارزيابي قرار مي­دهد. اين كه روشنفكران ما آراي نظريه­پردازان جامعه خودشان را درك نمي­كنند يا بسيار وارونه درك مي­كنند، نشان از انحطاط عميقي مي­كند كه در وجود همة ما خانه كرده است. زمان آن رسيده است كه همه ما، از جمله روشنفكران و اساتيدمان، دريابيم كه «چپ بودن»، «منتقد بودن» يا «راديكال بودن» امور يا مفاهيمي احساسي، عاطفي، اخلاقي يا روان­شناختي نيستند، بلكه بيش از هر چيز امور و مفاهيمي حكمي و فلسفي­اند. مهم نيست كه ما به لحاظ عاطفي، اخلاقي يا روان­شناختي چقدر «چپ» باشيم، مهم اين است كه در تفكر و انديشه و درك امور و واقعيت­ها چقدر جدي و راديكال باشيم. همه مبارزان و رهبران ما در حكومت گذشته به لحاظ عاطفي، اخلاقي و روانشناختي چپ و انقلابي بودند، اما كم­تر دركي حقيقي از هستي اجتماعي ما داشته، به همين دليل در انديشه­هايشان براي وضعيت ما هيچ آلترناتيو ساختاري نداشتند. متأسفانه ما ايرانيان حافظه تاريخي بسيار ضعيفي داشته، تجربيات تاريخي بسيار بزرگ و حتي خون­باري چون انقلاب را زود فراموش مي­كنيم.

استاد بزرگوارم، جناب دكتر سروش!

به اعتقاد اينجانب،اگر در ساختار قدرت سياسي ايران دركي حكمي و فلسفي از امور وجود داشت و بر اساس مواضع حكمي و فلسفي با امور برخورد مي­شد، شايد جاي دكتر داوري و شما بايد جابجا مي­شد چرا كه به گمان اينجانب، ديدگاه­هاي نظري و فلسفي­ــ و نه سياسي و ايدئولوژيك­ــ شما در قياس با دكتر داوري، بسيار نزديك­تر و هماهنگ­تر با جمهوري اسلامي ايران است. در قياس با انديشه تاريخي دكتر داوري، منطق مستتر در مفاهيم پارادوكسيكال «روشنفكري ديني» و «تجدد غيرغربي» در انديشه جنابعالي بسيار نزديك­­تر به منطق مفاهيم پارادوكسيكال «جمهوري اسلامي»، «دموكراسي ديني» و «علوم انساني اسلامي»، و درك و تلقي شما از آزادي خودبنياد و بي­ارتباط دانستن فهم و كنش آدمي يا مقوله آزادي با تاريخ (كه خود را در نقدهايتان از تفكر تاريخي هگل، هايدگر، مرحوم فرديد و دكتر داوري مي­نماياند) بسيار هماهنگ­­ با منطق ظاهراً انقلابي و اراده­گرايانه (ولونتاريستيك) «ما مي­توانيم» و «مديريت فرهنگي»، «هدايت و ارشاد فرهنگ» و «سياستگذاري فرهنگي» و «بنيان­گذاري تمدن جديد» و «تأسيس علوم انساني اسلامي» و ... است.

۴. دلايل ارائه شده براي اثبات ادعاي چهارم مبني بر اينكه «داوري فاشيست است»:

همة آنچه شما بر فاشيست بودن دكتر داوري اقامه كرده­ايد سه سخن بيش نيست:

۱. ۴. دليل اول:فرمويده­ايد «انتشار ترجمه کتاب پوپر، جامعه باز و دشمنان آن (۱۳۶۴)، فرصتی طلایی برای او [داوري] فراهم آورد تا لیبرال‌ستیزی و ولایت‌مداری خود را آشکار کند و تابلوی ولایت افلاطونی را بالا ببرد»، ««داوری، از پوپر آغاز کرد و انتقام هیتلر را از او گرفت». «حمله به پوپر، ادامه راه حزب توده بود، یعنی حمله به آزادی و حقوق بشر و جامعه باز غیراستالینی، ... حمله‌ای که غایت مطلوب استبدادیان و اقتدارگرایان بود». «وی لیبرالیسم را از موضع فاشیسم فرو می‌کوبد. فروکوفتن مستدلّ لیبرالیسم حق هر متفکر است، اما این بد منطقی است که بگوییم لیبرالیسم بد است، پس فاشیسم خوب است!» «کتاب آقای داوری، برعکس پوپر، برای مبارزه با دموکراسی است ودفاع از فاشیسم».


بحث:همان­گونه كه قبلاً نيز اشاره كردم، و لذا در اينجا ديگر نياز به توضيح بيشتري نيست، بر ذهن شما يك ثنويت و دوقطبي­انديشي ايدئولوژيك حاكم است. در تمام اين عبارات شما اين ثنويت و دوقطبي­انديشي كاملاً آشكار است. همة استدلال شما اين است داوري پوپر و كتاب «جامعة باز و دشمنانش» را نقد زده است، پس فاشيست و استاليني است و با اين نقد تابلوي ولايت افلاطوني را بالا برد. حال سؤال اين است: آيا پيروي از پوپر (و به طور كلي فلسفه سياسي ليبراليسم) و فاشيسم يا استالينيسم يگانه امكاناتي است كه در برابر بشر و تفكر قرار دارد؟ آيا نمي­توان ناقد پوپر و ليبراليسم بود ودر همان حال نه تنها مدافع فاشيسم وديكتاتوري نبود بلكه از ناقدان بسيار جدي و راديكال آن نيز بود؟ البته خوشبختانه خود شما به اين پرسش پاسخ مثبت داده­ايد و فرموده­ايد: «فروکوفتن مستدلّ لیبرالیسم حق هر متفکر است، اما این بد منطقی است که بگوییم لیبرالیسم بد است، پس فاشیسم خوب است!» حال سؤال اين است: دكتر داوري كجا گفته­ است «فاشيسم خوب است»؟ بر شماست كه اين عبارات را در آثار و گفته­هاي ايشان نشان دهيد، در غير اين صورت شما تهمت بزرگي به ايشان و آبرو و حيثيت ايشان زده­ايد و در پيشگاه خدواند و خلق او بايد عذرخواه ايشان باشيد. اين درست مثل اين مي­ماند كه كسي شما را صرفاً به جهت نقد ماركسيسم در آثارتان مخالفت عدالت و طبقة محروم و كارگران و طرفدار فقر و استثمار و بي­عدالتي، و نوكر حلقه به گوش سرمايه­داري جهاني قلمداد كند. نگوييد «فاشيسم نتيجه، لازمه و پيامدهاي فكر داوري است»، چرا كه اولاً ميان اين امر كه «داوري فاشيست است» و گفتن اين كه «فاشيسم نتيجه، لازمه و پيامد فكر اوست» فاصلة بسيار زيادي وجود دارد. يك چنين نتايج و پيامدهايي را نه تنها از فكر و انديشه وعمل يكايك ما بلكه حتي از درون آيات مقدسِ كتب مقدس يا از قدسي­ترين كلمات و عبارات و اشعار و انديشه­ها و حتي از دل عبارات بزرگترين بنيان­گذران و مدافعان ليبراليسم نيز صرفاً با ارائه يك تفسير مي­توان بيرون كشيد. اگر بفرماييد «فاشيسم نتيجه، لازمه و پيامد فكر داوري است»، آنگاه به شما خواهم گفت پس ادعاي شما صرف يك تفسير است. اما سؤال اينجاست: آيا اين تفسير يگانه تفسير ممكن از آرا و انديشه­هاي ايشان است؟ آيا هيچ تفسير ديگري از متن آثار و انديشه­هاي ايشان امكان­پذير نيست؟ آيا نويسندة اثر هرمنوتيكي «قبض و بسط تئوريك شريعت» مي­تواند مدعي باشد كه يك متن بيش از يك تفسير ندارد؟ و آيا اين نحوه درك مونيستي از معناي يك متن خود عين يا بنيان استبداد نظري، توتاليتريانيسم و فاشيسم نيست؟

همچنين فرموده­ايد:«با این همه، کابوس پوپر دست از سر داوری برنمی‌داشت. ... گفتن و نوشتن، به او آرامش نمی‌‌بخشید. در طلسم تهلکه شومی افتاده بود، ناآرامی در او موج می‌زد. اینجا و آنجا، در مصاحبه‌ها زخم‌ها به پوپر (و سروش) می‌زد، گرچه با هیاهو از چنبر نقدها جسته بود». اما خود شما بيش از هر كس مستحضر هستيد كه اين گونه عبارات كه در مرقومة اخيرتان كم نيستند، بيشتر به انشاءپردازي مي­ماند تا ارائة يك استدلال منطقي.

۲. ۴. دليل دوم:همچنين به منظور فاشيست بودن دكتر داوري فرموده­ايد: «پس از آن [نقد و حمله به اثر پوپر] بود که حاکمان قدرش را دانستند و درهای نعمت و حشمت را به رویش گشودند، و او با سرعتی که خود گمان نمی‌برد، از نردبان نام و مقام بالا رفت»، «حمله‌ای که غایت مطلوب استبدادیان و اقتدارگرایان بود و هر واژه‌اش را چون شربتی شیرین می‌نوشیدند. اما چیزی بیش از این هم بود و آن نمایش ولایت‌مداری بود». «از آن بدتر اینکه بر فاشیسم، قبای ولایت بپوشانیم و به عوام و روحانیان خام بفروشیم».

بحث:فكر نمي­كنم ديگر نيازي به نقد و بررسي اين عبارات باشد، و همان­گونه كه قبلاً اشاره شد، برخورد غيرمعرفتي با معرفت، سيطرة ثنويت­انديشي ايدئولوژيك، تحليل توطئه­اي و قائل شدن به وجود يك اتاق فكر، يك عقلانيت متمركز يا ذات و جوهري براي قدرت سياسي قائل شدن از جمله مواردي هستند كه اين گونه عبارات را سست و بي­پايه مي­نمايانند. همچنين شما بايد به ما نشان دهيد كه كجا و چگونه دكتر داوري «بر فاشيسم، قباي ولايت پوشانده و به عوام و روحانيون خام فروخته­اند»، به ويژه كه نگارنده عبارات معدودي از ايشان را نقل كرد كه نشانگر نقدهاي راديكال ايران به ساختار قدرت سياسي ايران است.

۵. دلايل ارائه شده براي اثبات ادعاي پنجممبني بر اينكه «نقادي­هاي دكتر داوري از پروژة روشنفكري ديني يكي ديگر از خوش­خدمتي­هاي ايشان به حكومت­گران ايران است»:

تصور مي­كنم دلايل جنابعالي در خصوص اين ادعاي اخيرتان را بر اساس مرقومة مورد بحث بتوان تحت ۷ دليل زير خلاصه كرد:

۱. ۵. دليل اول:فرموده­ايد «بحث‌های مصنوعی که بفرموده در مجلات و صدا وسیما راه انداخته­اند و رگبار آتشی که بر آن [روشنفكري ديني] می­بارند همه گواه آن تهاجم خائفانه و علامت نیرومندی این پدیده مبارک [يعني روشنفكري ديني] است».

بحث:اين­كه رسانه­هاي جمعي در سراسر جهان جملگي متعلق به قدرت­هاي سياسي و اجتماعي و اقتصادي­ــ ‌و نه روشنفكران ومتفكران و صاحبان انديشه­ــ يا لااقل تحت نظارت آنها هستند، و رسانه­ها به تعبير ويليام لدر(W. Lather)، نويسندة كتاب «ملت گوسفندان» (تاه نعتین آاف Sheep)، در حكم چوب چوپاني براي هدايت گله است و اين كه قدرت­ها از طريق رسانه­ها به تعبير بودريا مي­كوشند به توليد حقيقت و واقعيت مجعول يا فرا­واقعيت (هایپر‌ریلیتی) بپردازند، ديگر در روزگار ما اظهر من الشمس است. اما آيا از اين سخن مي­توان نتيجه گرفت هر كس كه در اين رسانه­ها و به واسطة آنها سخني مي­گويد بالضروره وابسته به صاحبان اصلي رسانه­ها و خادم قدرت­هاي سياسي و اجتماعي است؟ آيا اين همان منطقي نيست كه هر كس كه با رسانه­هاي خارجي مصاحبه­اي كند يا از آن طريق حرف خود را زند، جاسوس يا وابسته به قدرت­هاي خارجي و جهاني است؟ آيا عملاً امكان­پذير است كه متفكران و اساتيد بزرگي چون شما و دكتر داوري صاحب رسانه­هايي مستقل از كانون­هاي قدرت باشيد؟ آيا اين امكان­پذير نيست كه من از طريق رسانه­هاي خارجي حرفي بزنم اما جاسوس نباشم يا از طريق رسانه­هاي داخلي سخن خود را بگويم اما وابسته به ساختار قدرت سياسي نباشم؟ آيا اساساً با توجه به همان هستي اجتماعي، كه از نظر هم پوزيسيون و هم اپوزيسيون همواره مورد غفلت واقع شده است، در جوامعي مثل جامعة ما وجود رسانه­هاي جمعي مستقل از كانون­هاي قدرت سياسي، اجتماعي و اقتصادي عملاً امكان­پذير است؟ آيا امكان­پذير نيست كه روشنفكر يا متفكري از همين رسانه­هاي جمعي فكستني به نحوي ساختارشكنانه بهره برده­ــ البته هر فرد غيراصيلي از اين هنر و توانايي بهره­مند نيست­ــ تا سخن و انديشه خويش را به گوش جامعه رساند؟ آيا مخاطبان همين رسانه­هاي جمعيِ وابسته به ساختار قدرت سياسي بخشي از جامعه ما نيستند و نبايد با آنها نيز ارتباط برقرار كرد؟ آيا نمي­توان و نبايد آنچه را كه در حوزه­هاي عمومي و شبكه­هاي اجتماعي گفته مي­شود با بيان در سطح رسانه­هاي رسمي به آنها مشروعيت و رسميت بخشيد؟

همچنين، در اين استدلال شما نيز مجدداً همان ثنويت­اندشي ايدئولوژيك خود را نمايان مي­سازد، يعني يا شما روشنفكري ديني را مي­پذيريد يا خائنانه آن را نقد مي­زنيد. اما آيا امكان­پذير نيست كه كسي ناقد جريان روشنفكري ديني باشد بي­آنكه قصد خيانتي يا خوش خدمتي به قدرتي را داشته باشد؟ آيا نقدهاي خود جنابعالي از شريعتي را بايد آب ريختن به آسياب ارتجاع مذهبي و مخالفان او تلقي كرد؟ و آيا از اين كه مجلات و صدا و سيما و اساساً قدرت سياسي در ايران خواهان تهاجم و تضعيف و نابودي جرياني به نام روشنفكري ديني است مي­توان نتيجه گرفت كه اين جريان به لحاظ فكري و فلسفي و اجتماعي جرياني اصيل و مبارك است؟

۲. ۵. دليل دوم:فرموده­ايد: «روشنفکری دینی پادزهر دینداری ماکسیمالیستی است و تا آن تفسیر و تطبیق ناموجّه از دین در جامعه حضور دارد روشنفکری دینی هم خریدار خواهد داشت».

بحث:خود شما با اين استدلال، به نحوي ضمني پذيرفته­ايد كه روشنفكري ديني واكنشي­ــ به تعبير خودتان «پادزهر»­ــ در برابر دينداري اكثري و تفسيرهاي ناموجّه­اي است كه از دين در جامعة ما وجود دارد. پس، با اين بيان، روشنفكري ديني
پديده­­اي اصيل نبوده و صرفاً امري واكنشي در شرايط اجتماعي كنوني است. شما با اين استدلال مي­كوشيد با توجه به دلايل اجتماعي و جامعه­شناختي، و نه دلايل فلسفي و متافيزيكي­ــ از پديدة روشنفكري ديني دفاع كنيد، و اين، يعني جانشين ساختن دلايل سياسي و اجتماعي به جاي دلايل فلسفي و متافيزيكي، كه تعبير و بيان ديگري از مفهوم سياست­زدگي و ايدئولوژيك­انديشي (يعني توجه به انديشه به مثابه راهنماي عمل و كنش سياسي و اجتماعي) است.

۳. ۵. دليل سوم:«می‌رسیم به طرح و شرح مأموریت جدید آقای داوری، که عبارت است از درآویختن با روشنفکری دینی و تقدیم کردن قربانی تازه‌ای به کلانتران».

بحث:در اين استدلال نيز مجدداً همان دوقطبي­انديشي ايدئولوژيك خود را نمايان مي­كند: يا با روشنفكري ديني موافقيد يا با نقد آن آب به آسياب قدرت سياسي ريخته، قرباني تازه­اي به كلانتران تقديم مي­كنيد. اما آيا شق ديگري وجود ندارد؟ اشكال كار اينجاست كه شما تصور مي­كنيد هر نقدي از شما و روشنفكري ديني به معناي دفاع از وضعيت موجود است. آيا نمي­توان به دلايل حكمي و فلسفي، و نه سياسي و ايدئولوژيك، نقاد جريان به اصطلاح روشنفكري ديني بود و در همان حال جريانات سنت­گرا را به دليل تبديل سنت به يك گفتمان قدرت، قداست­زدايي از امر قدسي، تبديل راز به مسأله، تنزل بخشيدن به اسلام به منزلة يك حقيقت استعلايي به امري سياسي و تجربي، رويكرد ماترياليستيك به اسلام و ايجاد خشم ونفرت در نسل جوان (درست مثل تجربه كليساي مسيحي در غرب و ايجاد طغيان ضدكليسايي در عصر روشنگري)، عدم تمييز ميان تاريخ و اسطوره، نشاندن تاريخ­سازي­هاي سياسي و ايدئولوژيك به­جاي گزارش­ها و واقعيت­هاي تاريخي و خارج كردن تاريخ به منزلة يك منبع معرفتي از دستان ملت، نشاندن امور تاريخي به جاي حقيقت فراتاريخي، و نشاندن يك سيستم نظري تئولوژيك و مجموعه­اي از گزاره­هاي نهادينه­شدة تاريخي به جاي ظهور امر قدسي در جان و قلب و انديشه و احساس و كنش آدميان، تبديل سنت به لقلقة زبان، جانشين ساختن فرهنگ و ايدئولوژي سياسي به جاي دين، و نشاندن صداهاي زشت و كريه آدميان به جاي نداي هستي و ... مورد انتقاد قرار داد؟ به اعتقاد من تندي، عمق و گستردگي انتقادات فردي چون دكتر داوري به سنت­­گرايان و ساختار قدرت سياسي در قياس با اظهارات گاه و بيگاهي كه در خصوص روشنفكري ديني داشته است، به هيچ­وجه من الوجوه قابل مقايسه نيست.

۴. ۵. دليل چهارم:فرمويده­ايد: «در مصاحبه اخیر جناب داوری ... نکات تازه‌ای به چشم می‌خورد. وی بی‌انصافی نمی‌کند و می‌گوید "من از ابتدا اساس آن (روشنفکری دینی) را مستحکم نمی‌دیدم. هر چند که گه‌گاه از نوشته‌های منسوب به روشنفکری دینی چیزهایی آموخته‌ام".» به اعتقاد شما «کارنامه جناب داوری در باب روشنفکری دینی، خالی از ‌ابهام نیست. گاه آن را چیزی دانسته است که وجهی و جایی دارد و گاه بر آن یکسره قلم بطلان کشیده و آن را موجود پوچ و چروک و متناقضی چون "آبغوره فلزی"و "مثلث هشت‌ضلعی"شمرده است».

بحث:پديدارها اموري يكپارچه و فاقد وجوه متعارض و گاه متناقض نيستند و صرفاً انديشه­هاي بسته، جزمي، غيرانتقادي و ايدئولوژيكند كه وصف ذوابعاد، پيچيده و تناقض­آميز پديدارها را در نمي يابند. من مي­توانم معتقد باشم كه «جامعة ما با شريعتي گام­هاي بسيار بزرگي براي گذر از انديشه­هاي تئولوژيك برمي­دارد» و در همان حال معتقد باشم كه «جامعة ما با شريعتي به طور كامل از سيطره انديشه­هاي تئولوژيك رها نشده، در انديشه­هاي وي هنوز ربقه­هايي از باورهاي تئولوژيك وجود دارد». مي­توانم معتقد باشم كه «جنبش روشنفكري ديني در ايران به لحاظ سياسي و اجتماعي واقعيتي انكارناپذير است» و در همان حال معتقد باشم «اين جنبش به لحاظ حكمي و فلسفي داراي وجوه تنافض­آميز كثيري است». من مي­توانم بگويم كه «با دكتر سروش و با "قبض و بسط تئوريك شريعت"جامعة روشنفكري ما از گفتمانهاي سياسي و ايدئولوژيك بسيار فاصله گرفته، وارد گفتماني هرمنوتيكي و معرفت­شناسانه مي­شود» و در همان حال بيان كنم كه «با دكتر سروش ما وارد گفتمان عميق فلسفي، يعني گفتماني وجودشناسانه نمي­شويم». مي­توانم معتقد باشم كه «در روزگار سيطره حاكميت گفتمان­هاي سياسي، تئولوژيك و ايدئولوژيك، مرحوم فرديد و دكتر داوري پاسدار حريم تفكر حكمي و فلسفي بوده­اند» و در عين حال معتقد باشم كه «در انديشه­هاي مرحوم فرديد و دكتر داوري (با توجه به آثار دهه­هاي گذشتة ايشان) به خصوص در مواجهه­شان با غرب صبغه­هايي از مواجهة ايدئولوژيك، يعني ثنويت­سازي شرق­ـ­غرب، ديده مي­شود». لذا آيا تصور نمي­كنيد پذيرش­ها يا انكارهاي يكسويه و انتظار شنيدن سخناني خالي از ابهام و خالي از وجوه و اعتبارهاي گوناگون، و «پذيرش يكسره» يا «یکسره قلم بطلان کشیدن» خود نشان­گر سيطرة همان ثنويت­انديشي ايدئولوژيك بر ذهن و در مقابل، اين­گونه پرابهام و متعارض سخن گفتن (البته براي مخاطب ناهمدل با صاحب سخن) حاصل دقت نظر و مواجهة متفكرانه و غيرايدئولوژيك با پديدارها باشد؟

۵. ۵. دليل پنجم:فرموده­ايد: «اما گویا فیلسوف ما به این حدّ قانع نبود. کلاس‌های درسش همه به ذمّ و قدح پوپر (و از ورای پوپر، ذمّ و قدح سروش) آکنده و آلوده شد». «رضا داوری، بار دیگر در صحنه ظاهر شد، پیدا بود که با آن همه ناسزاگویی چند ساله و چندجانبه‌ خود و هم‌پیمانانش، آتش خشمش فرو ننشسته و حالا آمده است تا تجدید مطلع کند و بی‌پرده‌تر از پیش، سروش را به تمسخر گیرد». «داوری در نگاشته‌های سردش کمتر ذوق‌ورزی می‌کند. یا ناسزا می‌گوید که در این کار چیره‌دست است. یا این پا و آن پا می‌کند و سخنی را می‌گوید، سپس نصفش را پس می‌گیرد». «اما "آبغوره فلزی"از لونی دیگر است. اوج ذوق‌ورزی اوست. نشان از نهایت بشاشت و سرمستی او دارد. حکایت از آن می‌کند که شاعر ما "زمانه عسرت"را پشت سر نهاده و به "زمانه عشرت"رسیده است و داد شادکامی می‌دهد. خوشش باد!»

بحث:صرف نظر از اينكه برخي از اين مطالب مثل «کلاس‌های درسش همه به ذمّ و قدح پوپر (و از ورای پوپر، ذمّ و قدح سروش) آکنده و آلوده شد»، از نظر اينجانب، به عنوان كسي كه سال­ها در كلاس­ها و سخنراني­هاي ايشان حضور داشته و آثارشان را مطالعه كرده است، قابل تأييد نيست، بايد پرسيد، آيا براستي مي­توان اين­گونه عبارات را كه در متن شما اندك نبوده و چيزي جز نوعي انشاء­نويسي و عبارات­پردازي­هاي احساسي و عاطفي نيستند، به منزلة نوعي استدلال منطقي به منظور اثبات مديحه­سرا و خادم فرهنگي بودن دكتر داوري براي قدرت سياسي ايران تلقي كرد؟

۶. ۵. دليل ششم:اظهار داشته­ايد: «مصاحبه‌گر در پایان به سیاست‌زدگی روشنفکری دینی می‌رسد و این آفت بزرگ را موجب ضعف و زوال پایانی آن‌ می‌شمارد و جناب داوری هم بر این داوری مهر تایید و تصویب می‌نهد».

بحث:شما در اين عبارت به دكتر داوري به جهت سياست­زده دانستن روشنفكري ديني و آن را آفت اصلي و عامل ضعف و زوال اين پديدار اجتماعي دانسته­اند، شديداً منتقديد، در حالي كه خود با اين عبارت كه «روشنفکری دینی پادزهر دینداری ماکسیمالیستی است و تا آن تفسیر و تطبیق ناموجّه از دین در جامعه حضور دارد روشنفکری دینی هم خریدار خواهد داشت»، معترف بوده­ايد. (براي جلوگيري از تكرار، به بحث از دليل دومِ ادعاي پنجم رجوع كنيد)

۷. ۵. دليل هفتم:فرموده­ايد: «حرف من این است که کسانی که در طول عمر خود نه یک روز را به مبارزه با ستم و استبداد گذرانده‌اند، نه جرعه رنج و دردی برای خدا وخلق چشیده‌اند، و همواره زیر لحاف عافیت و در بستر رفاه و راحت آرمیده‌اند و ستم‌ها و تجاوزها و آزادی‌کُشی‌ها را دیده‌اند، و لب دوخته‌اند تا مبادا دنیا و دینارشان به خطر افتد، چه شایستگی دارند که از سیاست­زدگی روشنفکری دینی دم بزنند؟» «این ساکنان حجره‌های تحجّر و تنعّم به‌گزاف بر مسند فرهنگ تکیه زده‌اند و تجاوزها، شکنجه‌ها، سوزاندن‌ها، در سردخانه خواباندن‌ها، پرپر کردن دانشجویان، برهم زدن انجمن‌ها و مجلس‌ها، بستن و شکستن رسانه‌ها و اعتراف گرفتن‌ها را اصلاً به روی مبارکشان نمی‌آورند وهیچ یک طاقتشان را طاق نمی‌کند و غیرت‌شان را نمی‌جنباند (واخیرترینش فاجعه قتل مظلومانه ستار بهشتی). در این میان فقط روشنفکری دینی است که امّ‌المصائب است و باید فروکوفته شود! و آنگاه می‌خواهند کسی در نیت "خیرشان"شک نکند، و یقین کند که نَفَس جز به یاد حق نمی‌کشند و قلم جز به پاس حقیقت نمی‌زنند».

بحث:پيش از هر چيز با صداي بلند و رسا اظهار مي­كنم كه بنده شخصاً براي همة كساني كه در هر كجاي جغرافيا و در هر لحظه تاريخ از خويش عبور كرده، به حقيقت و ارزشي فراتر از خويش و منافع خويش انديشيده و مي­انديشند و براي همه كساني كه براي نان مردم از نان خود مي­گذرند و براي آزادي ديگران آزادي خويش را قرباني مي­كنند احترام قائلم و معتقدم در فرديت و انديويدوآليسم (اصالت فرد، در معناي ليبرالي­اش) هيچ­گونه معنا و اصالتي وجود ندارد و نيهيليسم و بي­معنايي ديوار به ديوار انديويدوآليسم منحطي است كه روزگار ما را فرا گرفته است و دين عافيت­جويي و عافيت­طلبي و جهان­بيني رفاه­پرستانة بورژوايي رايج­ترين و گسترده­ترين ايمان زمانة ما شده است تا آنجا كه انسان و انسانيت به شدت به خطر افتاده است و به تعبير نيچه اخلاق بردگي بر همه جا سايه افكنده است، و با شما كاملاً همدلم كه چگونه در پس ژست­هاي به ظاهر علمي و آكادميك و بي­تفاوت به رنج­هاي زمانه چه روح­هاي حقير و خودخواهي­ها و حقارت­هاي عظيم و رفاه­طلبي­هاي زبونانه نهفته است. با اين وصف، نمي­توان پذيرفت به صرف آنكه كساني تمام عمر خود را به مبارزه با ستم و استبداد گذرانده­اند و دردها، رنج­ها، تبعيدها، زنداني­ها و شكنجه­ها ديده­اند ضرورتاً در خصوص مسائل عظيم تاريخي، تمدني، فرهنگي، اجتماعي و سياسي درست مي­انديشند. فراموش نكنيم كه «فريادهاي شجاعانه و دردمندانه» تنها نشانة وجود دردها و رنج­ها در جامعه و امري ضروري است، با اين وصف، نسخة درمان دردها نيستند. نمي­توان گفت كه فريادهاي دلخراش و جانسوزانه مادر در مواجهه با فاجعه عظيمي كه براي فرزند دلبندش پيش آمده است، همواره اصيل­تر از سكوت و آرامش پدري است كه به دنبال راه­حل مي­گرد. همواره هر سكوتي به معناي سردي و بي­مسئوليتي و بي­عاطفگي نيست. ­مي­توان نجابت، فداكاري، شجاعت و ديگر اوصاف اخلاقي قهرمانان را ستود و براي آنها احترام قائل بود و حتي با دردها و رنج­هايشان همدلي كرد و نسبت به همه ظلم­ها و ستم­هايي كه بر آنها شده است، فرياد اعتراض برآورد، با اين وصف، انديشه­هاي آنان را، صرف­نظر از هر گونه هيجان يا روابط احساسي و عاطفي مورد نقد و بررسي قرار داد. مي­توان ارنستو چه­گوارا را دوست داشت، اما ماركسيست نبود يا مي­توان براي دفاعيه شجاعانة خسرو گلسرخي در بيدادگاه­هاي نظامي شاه احترام قائل بود، و در عين حال در شجاعتش و فدا شدنش براي خلق راه­حلي براي نجات اين جامعه نديد. در روزگار گذشته ما قهرمان و مبارز و چريك و مجاهد و شهيد كم نداشتيم. اما امروز احساس مي­كنيم كه بسياري از آنان گويي خوابگردهايي بودند كه خود نيز نمي­دانستند جامعه را به كدام مسير سوق مي­دهند. باز فراموش نكنيم بسياري از كساني كه امروز توليت امور ما را برعهده دارند در زمره مبارزان و زندان­ديده­ها و شكنجه­شده­هاي حكومت گذشته بودند، اما علي­رغم ادعاهاي خودشان، اين امر هيچ­گونه حقانيتي براي آنها و براي صحت ديدگاه­هايشان ايجاد نمي­كند. همچنين، توجه داشته باشيم شما در سرزميني بر قهرماني­ها و شجاعت­ها تكيه مي­كنيد كه تمام كوچه­ و پس­كوچه­هايش به نام شهيد و قهرماني نام­گذاري شده است. ليكن، علي­رغم وجود اين همه قهرمان و شهيد در تاريخ اين سرزمين، شما هنوز تقدير ديگري را براي جامعه مي­جوييد.

نكتة پاياني:

استاد بزرگوار و گرانقدرم، جناب دكتر سروش!

در آخر يادآور مي­شوم كه شما در اين ديار شاگردان بسياري، چون من پرورانده­ايد كه همه آنها به شما مديونند و روزي نيست كه اين شاگردان در دانشگاه­ها از ايده­ها، درس­ها، مثال­ها و حتي تعابير شما در كلاس­هايشان سود نجويند، درست همان­گونه كه در خصوص استاد بزرگوار ديگرم، دكتر داوري چنين است. شما با مباحث­تان افق­هاي تازه­اي براي تفكر در اين ديار گشوده­ايد­ــ‌ هر چند كه خود شما و نيز دكتر داوري و اساساً هر صاحب انديشة ديگري مي­پذيرد كه اين افق­ها، نهايي­ترين افق­هاي تفكر نيستند­ــ و جامعة ما نيز هم به خاطر انديشه­هاي شما و هم به خاطر شجاعت اخلاقي­تان بسيار به شما مديون است. در مقام يك دانشجو، هم از شما و هم از دكتر داوري، متمني هستم كه در روزگاري كه انحطاط در جاي جاي سرزمين­مان خانه است­ــ‌ و اين انحطاط و ريشه­هاي آن را نه صرفاً در حجره­هاي تنگ و تاريك حوزه­ها يا در جلسات اصحاب قدرت سياسي، بلكه بيشتر از آن در دانشگاه­ها و حتي در جريان روشنفكري بايد جست­وجو كرد­ــ و در روزگاري كه ادب انساني، مهر و محبت سرشار به هم­نوع، تحمل ديگري و قدرت ايجاد فضاي گفت­وگو گوهرهاي بسيار نايابي گشته است و خشونت در سراسر جامعه­مان امري نهادينه و ساختاري شده است، شما بزرگواران به ما دانشجويان و كوچك­ترها درس علو روح و بزرگ منشي و منش علمي و طريق گفت­وگو بياموزيد، كه اين روزها بسيار بدان نيازمنديم. در پايان از هر گونه جسارتي كه در اين متن ممكن است به استاد خودم كرده باشم، پوزش مي­طلبم و سخن ارسطو را كه مطلع نخستين اثر منتشرة خويش بود، پايان­بخش اين سياه­مشق قرار مي­دهم:

«من به افلاطون عشق مي­ورزم، اما به حقيقت بيشتر».


و بر اين سخن ارسطو بايد افزود:

«اين نيز درسي است كه او از استادش، افلاطون آموخته است».

 


پي­نوشت­ها:

۱. در خصوص بحث استعلا در هايدگر براي نمونه نگاه كنيد به:

هایدگر، مارتین، کانت اند تاه پرابلم آاف متفیسیکس، ترنسلتد فروم ژرمن تو انگلیسه بای جیمز چرچیل، بلومینگتون: ایندیانا یونیورسیتی پرس، آمریکا، ۱۹۶۲، پاپ. ۷۴، ۷۵، ۸۱.

هایدگر، مارتین، فنمنلگیکل اینترپرتتین آاف Kant’s کریتیقو آاف پور ریسن، ترنسلتد فروم ژرمن تو انگلیسه بای پرویز عماد اند کننته ملی‌، بلومینگتون: ایندیانا یونیورسیتی پرس، ۱۹۹۷، پاپ. ۱۴۹، ۲۵۲.

۲. «نه امكان و نه ميل داشته­ام وقت نامحدود صرف ژرف­پژوهي در سرگذشت فيلسوفي [يعني هگل] كنم كه از آثارش بيزارم». [تأكيد از من است] (كارل پوپر، «جامعه باز و دشمنان آن»، ترجمه عزت­الله فولادوند، انتشارات خوارزمي، ۱۳۶۹، جلد ۴، ص ۱۳۰۹)

۳. والتر كاوفمن و آلسدر مك­اينتاير، از هگل­شناسان سرشناس، هر دو به روش پوپر در ارائة انديشه­هاي هگل شديداً حمله مي­كنند. نك:

والتر کوفمنن، "تاه هگل میته اند ایتس متد"، این "هگل`س پولیتیکال فیلسپفی"، السدیر مکینتیر (اید)، هگل.

پيتر سينگر معتقد است: «مدعاي پوپر به آن محكمي نيست كه به نظر مي­آيد. اولاً مطالبي كه او نقل كرده تقريباً همه نه از نوشته­هاي خود هگل، بلكه از يادداشت­هايي گرفته شده كه دانشجويان وي از تقريراتش برداشته­اند. اين يادداشت­ها را ويراستاري پس از مرگ هگل انتشار داده و در پيشگفتار توضيح مي­دهد كه تا حدي آنها را بازنويسي كرده است. ثانياً دست كم يكي از اين اظهارات مطنطن در ترجمه غلط از كار درآمده است. جمله­اي كه پوپر نقل مي­كند اين است: "دولت مشي خدا در سراسر جهان است"، كه ترجمة صحيح­تر آن بايد چنين باشد: "مشيت خدا دربارة جهان اين است كه دولت وجود داشته باشد"، و اين معنايي جز اين ندارد كه وجود دولت به يك معنا بخشي از نظام الهي است. ثالثاً "دولت"در نزد هگل نه صرفاً به معناي "حكومت"، بلكه دال بر كل حيات اجتماعي است. بنابراين، منظور او نه تجليل و تكريم حكومت در برابر مردم، بلكه جامعه به طور كلي است.» (پيتر سينگر، «هگل»، ترجمه عزت­الله فولادوند، نشر طرح نو، ۱۳۷۹، صص ۸۹ و ۹۰)

جالب است كه خود پوپر در يادداشتي كه بر چاپ­هاي بعدي كتاب «جامعه باز و دشمنان آن» افزوده است، مي­گويد: «فصلي كه به هگل اختصاص داده­ام، سخت مورد انتقاد واقع شده است». (كارل پوپر، «جامعه باز و دشمنان آن»، ترجمه عزت­الله فولادوند، انتشارات خوارزمي، ۱۳۶۹، جلد ۴، ص ۱۳۰۶) همچنين، پوپر تلويحاً به سرشت ايدئولوژيك اين كتاب اشاره دارد و مي­گويد: «نبايد از ياد برد كه من اين كتاب را براي اداي سهم خود در تلاش براي پيروزي در جنگ نوشته­ام». (همان، ص ۱۳۰۷) وي اضافه مي­كند: «تصديق مي­كنم كه دربارة بعضي وقايع اشتباه كرده­ام. ... افزون براين، در فصل مورد بحث چند اشتباه تاريخي مهم­تر ... نيز هست، و به عقيدة ايشان [آقاي رادمن]، نسبت دادن "بعضي اغراض پنهان"به هگل از لحاظ تاريخي ناموجه است. ... اينگونه اشتباه­ها گرچه براي مورخانِ بهتر از من نيز پيش آمده، به هر حال موجب تأسف است». (همان، ص ۱۳۰۸) همان­گونه كه گفته شد، خود پوپر همچنين اذعان مي­دارد: «نه امكان و نه ميل داشته­ام وقت نامحدود صرف ژرف­پژوهي در سرگذشت فيلسوفي كنم كه از آثارش بيزارم». (همان، ص ۱۳۰۹) همچنين مي­افزايد: «البته يقيناً مسألة اساسي يعني فلسفة اين­هماني يا يگانگي واقعيت و شاخصها را آنگونه كه مي­بايست [در آن فصل] تحليل نكرده­ام. ... حتي اكنون كه كتاب به پايان مي­رسد، باز هم مانند هميشه به نقص­هاي آن آگاهم. اين نقص­ها، از يك جهت، برخاسته از گسترة كتاب است كه از حدود علاقه­هاي تخصصي من فراتر مي­رود، و از جهت ديگر، پيامد لغزش­پذيري من». (همان، ص ۱۳۱۰) با اين وصف، پوپر معتقد است: «اما سؤالي كه اهميت واقعي دارد اين است كه آيا اين اشتباه­ها تأثيري در ارزيابي من از فلسفة هگل و پيامدهاي مصيب­بار آن داشته است؟ پاسخ خود من اين است كه تأثيري نداشته است». (همان، ص ۱۳۰۸)

۴. در يكي از دانشگاه­هاي مشهور كشور در حوزه علوم انساني و فلسفه، در كلاس درس فلسفه علم، دانشجويي كه از منظري هايدگري در باب موضوع مورد بحث، پرسشي را مطرح مي­كند، از استاد متخصص فلسفة علم و فلسفه­هاي تحليلي پاسخ مي­شنود: «اسم اين مرتيكه، هايدگر، را در كلاس­هاي من نياوريد». در بسياري از كلاس­ها، سمينارها، جلسات و محافل فكري، فلسفي يا روشنفكري، به بهانه بحث تا نام هگل، نيچه يا هايدگر مي­آيد، در برخي از مخاطبان آنچنان مقاومت، حس استغنا و جهل آميخته با غرور وجود دارد كه به صرف گفتن اينكه آنها فاشيست بوده­اند و طرفداران آنها در ايران از خادمان فرهنگي قدرت سياسي هستند، بحث خاتمه يافته تلقي مي­شود. برخي از همكاران اينجانب در دانشگاه­ها با اين معضل درگيرند كه در برخي از دانشگاه­ها و گروه­هاي فلسفه و رشته­هاي به اصطلاح مضاف، مثل فلسفه علم، فلسفه اخلاق يا فلسفه دين و ...، آن دسته از اساتيد يا مديرگروه­هاي علاقه­مند به فلسفه­هاي تحليلي حضور پررنگ اساتيد همكار­شان را كه به حوزة فلسفه­هاي قارّه­اي و فلسفه­هاي اگزيستانس علاقه­مندند روي برنمي­تابند؛ و دانشجويان متعددي در خصوص اين امر گله­مند بوده و هستند­ــ‌ و گله­مندي­شان را بارها با خود اينجانب در ميان گذاشته­اند­ــ‌ كه برخي از گروه­هاي فلسفه و فلسفه­هاي به­اصطلاح مضاف آزادي دانشجويانشان را در انتخاب استاد راهنما و موضوع رساله­هاي دانشگاهي، در چارچوب همان رشته­هاي تحصيلي مورد نظر، به رسميت نمي­شناسند، و بر اساس اين باور كه تنها بر اساس بسط «عقلانيت»، آن هم صرفاً در معنايي كه در فلسفه­هاي تحليلي و در چارچوب تفكر دكارتي­ـ­­كانتي معنا مي­شود، مي­توان كشور را نجات داد، و فلسفه­هايي از سنخ فلسفه­هاي هگل، نيچه و هايدگر چيزي جز «حرف­هاي نادقيق»، «فلسفه­هاي قهوه­خانه­اي»، «حرف­هاي صدتا يك غاز»، «ايده­هاي شاعرانه»، و ترويج «احساسات و عاطفه­گرايي» و «عرفان­بازي» و در نتيجه «آب به آسياب وضع موجود ريختن» نيست، آنها را به انتخاب موضوعاتي مطابق مشرب فلسفه­هاي تحليلي سوق مي­دهند. مشاهدة اين امور را شايد بتوان يكي از مهم­ترين انگيزه­هاي اينجانب براي ورود به اين ديالوگ با استاد بزرگوار خودم، دكتر سروش، در خصوص انتقادات­شان به دكتر داوري برشمرد.

۵. رضا داوري، نامه فرهنگ، سال دوازدهم، دوره سوم، بهار ۱۳۸۱، شمارة ۴۳، مقاله سردبير، ص ۵.

۶. همان، ص ۵.

۷. رضا داوري، نامة فرهنگ، سال چهاردهم، دورة سوم، زمستان ۱۳۸۳، شماره ۵۴، ص ۵۱.

۸. همان، ص ۵۸.

۹. رضا داوري، نامه فرهنگ، شمارة ۴۳، منبع فوق­الذكر، ص ۹.

۱۰. همان، ص ۱۰.

۱۱. همان، ص ۲۳.

۱۲. همان، ص ۱۶.

۱۳. همان، ص ۱۷.

۱۴. رضا داوري، نامة فرهنگ، شماره ۵۴، منبع فوق­الذكر، صص ۴۸- ۵۰.

۱۵. همان، ص ۱۵.

۱۶. تمام تأكيدها به واسطة خطوط زير خط از جانب اينجانب است.

۱۷. رضا داوري، نامة فرهنگ، سال چهارم، دورة سوم، تابستان ۱۳۸۳، شماره ۵۲، ص ۶.

۱۸. تمام تعابير داخل دو قلاب از جانب اينجانب به متن نقل قول افزوده شده است.

۱۹. همان، ص ۶.

۲۰. همان، ص ۶.

۲۱. رضا داوري، نامة فرهنگ، شماره ۵۴، منبع فوق­الذكر، ص ۷.

۲۲. همان، ص ۱۵.

۲۳. همان، ص ۱۵.

۲۴. همان، ص ۲۳.

۲۵. همان، ص ۲۳.

۲۶. همان، ص ۱۸۵.

منبع : ف ... ل ... ر


Viewing all articles
Browse latest Browse all 530

Trending Articles